koormanj

خوش آمدید

koormanj

خوش آمدید

koormanj

پهلوان مرحوم قاسم باغچقی فرزند فرهاد، نوه ملا محمد، نواده حسن و نصبش به کربلایی مقصود یکی از زیر طوایف گرانلوهای باغچق(بوقانلو و شادلو) میرسد. وی در سال 1306 خورشیدی در روستای پهلوان خیز باغچق به دنیا آمد و از همان اوایل جوانی نزدیک به دو دهه در آوردگاه های مختلفی برای باغچق پهلوانی و میدان داری کرد. به جرات می توان گفت وی یکی از بزرگترین پهلوانان تاریخ باغچق بوده است که پهلوانان بزرگ زیادی را در باغچق و بجنورد شکست داده است. از دلاوری ها و کشتی های قاسم پهلوان روایت های زیادی نقل شده است همچنین در چندین کتب نوشته شده توسط نویسندگان خراسانی از وی به عنوان یکی از ده ها پهلوان نامدار باغچق نام برده شده است. وی در سال 1351 خورشیدی در سن 45 سالگی در اثر صاعقه چشم از جهان بست و جامعه پهلوانی باغچق را عزادار کرد. وی دارای دو فرزند پسر و یک فرزند دختر می باشد که فرزندان ذکور قاسم پهلوان ارسلان و قاسم نام دارند که امیدواریم فرزندانشان بتوانند راه پدربزرگ خود را ادامه داده و نام قاسم پهلوان را زنده نگاه دارند. .

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران

داستانی زیبا:(دوبرادر)

نمیدانم؛ شایدکهتکراری باشد اما به نظرم ارزش آن را داشته باشد که یکبار دیگر بخصوص دوستان جدید فضای مجازی  بخوانند . 

 سالها دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث برده بودند زندگی می کردند. آنها یک روزبه خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا در در آمد وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید، نجار گفت: "من چند روزی است دنبال کار می گردم فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد کمی کمکتان کنم؟ "برادر بزرگتر جواب داد : "بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب وسط مزرعه ی ما افتاد و او این کار را حتماُ به خاطر کینه ای که از من به دل دارد کرده" سپس به انبار مزرعه نگاه کرد و گفت: "در انبار مقداری الوار دارم. از تو می خواهم بین مزرعه ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوارها. برادر بزرگتر به نجار گفت: "من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم" نجار در حالی که به شدت مشغول به کار بود جواب داد: "نه، چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی به مزرعه بر گشت چشمانش از تعجب گرد شد حصاری در کار نبود به جای حصار یک پل روی رودخانه ساخته شده بود کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟" در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساختن پل را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست وقتی برادر بزرگترش برگشت نجار را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم." !!!!!!!

  • مسعود باغچقی

نظرات  (۱)

  • حامد قشلاقی
  • سلام یاست لطفا کمی اندازه فونت  متن را بزرگتر کنید
    باتشکر حامد
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی